دل نشیننده. نشیننده بر دل. آنچه بر دل نشیند. مرغوب و پسندیده. (آنندراج). مطبوع. مقبول. خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلپذیر. خوش آیند: زن خوش منش دلنشین تر که خوب که پرهیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. تا جای غیر پهلوی آن نازنین نبود هرگز میانۀ من و او دل نشین نبود. تأثیر (از آنندراج). تیری نزد به غیر که از من خطا شود آن دلفریب هرچه کند دل نشین کند. تأثیر (از آنندراج). - دل نشین شدن، مطبوع شدن: دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد. حافظ. ، مؤثر
دل نشیننده. نشیننده بر دل. آنچه بر دل نشیند. مرغوب و پسندیده. (آنندراج). مطبوع. مقبول. خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلپذیر. خوش آیند: زن خوش منش دلنشین تر که خوب که پرهیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. تا جای غیر پهلوی آن نازنین نبود هرگز میانۀ من و او دل نشین نبود. تأثیر (از آنندراج). تیری نزد به غیر که از من خطا شود آن دلفریب هرچه کند دل نشین کند. تأثیر (از آنندراج). - دل نشین شدن، مطبوع شدن: دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد. حافظ. ، مؤثر
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج). - دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج). - دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
دست چیده. چیده شده با دست. به دست از درخت چیده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). که با دست چیده اند و خود از درخت نیفتاده است (میوه) ، گزیده و منتخب از میوه و امثال آن. گزیده و منتخب از هر چیز بطور مطلق. برگزیده و خلاصه و سرچین. (آنندراج) ، چیزی را که به دست بچینند و انتخاب کنند. (آنندراج) : در زمستان پس از چهار پنج روز برگها بگردانند و دست چین سازندو در تابستان در دو روز. (ابوالفضل، از آنندراج). - دست چین شدن، با دست چیده شدن میوه از درخت نه با تکان دادن یا فروافتادن خود میوه. - ، انتخاب شدن در چیدن. - ، انتخاب و گزیده شدن. - دست چین کردن، چیدن با دست نه بوسیلۀ داس یا تکاندن ویا چوب زدن. بازکردن. قطف. - ، انتخاب کردن میوه در چیدن. برگزیدن ثمار گاه چیدن. چیدن از پس گزیدن. - ، انتخاب کردن. گزیدن
دست چیده. چیده شده با دست. به دست از درخت چیده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). که با دست چیده اند و خود از درخت نیفتاده است (میوه) ، گزیده و منتخب از میوه و امثال آن. گزیده و منتخب از هر چیز بطور مطلق. برگزیده و خلاصه و سرچین. (آنندراج) ، چیزی را که به دست بچینند و انتخاب کنند. (آنندراج) : در زمستان پس از چهار پنج روز برگها بگردانند و دست چین سازندو در تابستان در دو روز. (ابوالفضل، از آنندراج). - دست چین شدن، با دست چیده شدن میوه از درخت نه با تکان دادن یا فروافتادن خود میوه. - ، انتخاب شدن در چیدن. - ، انتخاب و گزیده شدن. - دست چین کردن، چیدن با دست نه بوسیلۀ داس یا تکاندن ویا چوب زدن. بازکردن. قطف. - ، انتخاب کردن میوه در چیدن. برگزیدن ثمار گاه چیدن. چیدن از پس گزیدن. - ، انتخاب کردن. گزیدن
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست پس. دست آخر. عاقبت. آخر کار. (برهان). دست در این ترکیب به معنی نوبت است. (آنندراج). آخربار: ندانم که دیدار باشد جزاین یک امشب بکوشیم دست پسین. فردوسی. ، داو آخر قمار و غیره. (برهان). و رجوع به دست پس شود
دست پس. دست آخر. عاقبت. آخر کار. (برهان). دست در این ترکیب به معنی نوبت است. (آنندراج). آخربار: ندانم که دیدار باشد جزاین یک امشب بکوشیم دست پسین. فردوسی. ، داو آخر قمار و غیره. (برهان). و رجوع به دست پس شود
پادشاهی که دارای تخت و تاج باشد. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج) : هرکه شد تاجدار و تخت نشین تاج او آسمان و تخت زمین. نظامی. کآن تخت نشین که اوج سای است خرد است ولی بزرگ رای است. نظامی. تاج بخش شهان تخت نشین مشرق و مغربش بزیر نگین. ؟ (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322). و رجوع به مادۀ بعد شود
پادشاهی که دارای تخت و تاج باشد. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج) : هرکه شد تاجدار و تخت نشین تاج او آسمان و تخت زمین. نظامی. کآن تخت نشین که اوج سای است خرد است ولی بزرگ رای است. نظامی. تاج بخش شهان تخت نشین مشرق و مغربش بزیر نگین. ؟ (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322). و رجوع به مادۀ بعد شود
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)